آخرین روزی بود که میدیدمش ، یک صندلی گذاشت کنارم و نشست و گفت:
چرا مثل دیوونهها سرت رو انداختی پایین ،چیه از دست من ناراحتی؟
گفتم:
موش دل را که به صد خون جگر پروردم
عاقبت گربه عشق آمد و دندان زد و رفت
گفت:
دم رفتنی عکسها مو میبرم که دیگه از دیدنشون هم اذیت نشی.
گفتم:
زین بیابان گذری نیست سواران را، لیک
دل ما خوش به فریبی است غبارا تو بمان
گفت:
میتونم بپرسم من با تو چیکار کردم که تو الان این حرفها رو میزنی؟
گفتم:
برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود
دستهای خویش و دامان تو را آمد به یاد!
گفت:
تو میخوای مثلا با این کارات با من دشمنی کنی.
گفتم:
دشمنت را همچو میخ خیمه میخواهم مدام
تن به خاک و سر به سنگ ریسمان بر گردنش
گفت :
ببین تو این چند ساله برای من خیلی زحمت کشیدی کمکم کردی الان کاری میخوای برات کنم.
گفتم:
احسان هنری نیست به امید تلافی
نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید
گفت:
الان تو این لحظات نمیخوای حرفی بزنی؟ نمیخوای چیزی بگی؟
گفتم:
سالکی گفتا چه داری آرزو؟ گفتم سکوت!
معنی صد نکته را در یک سخن پیچیدهام...
گفت: من که دارم میرم ، امید وارم از من بهتر برات پیدا بشه.
گفتم:
هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر
مجبــــور نیستـــی بمانی ... ولــی نرو!
گفت:
من نمیدونم بین ۷ میلیارد نفر چرا فقط گیر دادی به من؟
گفتم:
پاسخ بده از اینهمه مخلوق،چرا من!
تا شرح دهم از همهی خلق، چرا تو...
گفت:
دیگه داری اذیتم میکنی بهتره برم ، این حرفات برای همیشه تو ذهنم میمونه.
گفتم:
لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزو
از ما به دل مگیر، همین است زندگی!
گفت:
من که دارم ولی خودتو انقدر اذیت نکن، این حرفات مانع رفتن نمیشه.
گفتم:
من که اصرار ندارم تو خودت مختاری
یا بمان
یا که نرو
یا نگهت میدارم...
گفت:
یک خواهشی ازت دارم دم رفتن ، اگه میشه دیگه پیام بهم نده ، برام دردسر میشه.
خدا حافظ
منم همین طور که ازم دور میشد ، با صدای بغض آلود گفتم:
من گرفتار و تو در بند رضای دگران
من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران...
محمدرضا صادقی نیا