loading...

Anti Zionism (مصاف)

مقالات سیاسی ،علمی و مذهبی خود جوش ،جوانان مصاف

بازدید : 387
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 5:36

آخرین روزی بود که میدیدمش ، یک صندلی گذاشت کنارم و نشست و گفت:
چرا مثل دیوونه‌ها سرت رو انداختی پایین ،چیه از دست من ناراحتی؟
گفتم:
موش دل را که به صد خون جگر پروردم
عاقبت گربه عشق آمد و دندان زد و رفت
گفت:
دم رفتنی عکس‌ها مو می‌برم که دیگه از دیدنشون هم اذیت نشی.
گفتم:
زین بیابان گذری نیست سواران را، لیک
دل ما خوش به فریبی است غبارا تو بمان

گفت:
می‌تونم بپرسم من با تو چیکار کردم که تو الان این حرف‌ها رو میزنی؟
گفتم:
برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود
دست‌های خویش و دامان تو را آمد به یاد!

گفت:
تو می‌خوای مثلا با این کارات با من دشمنی کنی.
گفتم:
دشمنت را همچو میخ خیمه می‌خواهم مدام
تن به خاک و سر به سنگ ریسمان بر گردنش

گفت :
ببین تو این چند ساله برای من خیلی زحمت کشیدی کمکم کردی الان کاری می‌خوای برات کنم.
گفتم:
احسان هنری نیست به امید تلافی
نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید

گفت:
الان تو این لحظات نمی‌خوای حرفی بزنی؟ نمی‌خوای چیزی بگی؟
گفتم:
سالکی گفتا چه داری آرزو؟ گفتم سکوت!
معنی صد نکته را در یک سخن پیچیده‌ام...

گفت: من که دارم میرم ، امید وارم از من بهتر برات پیدا بشه.

گفتم:
هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر
مجبــــور نیستـــی بمانی ... ولــی نرو!

گفت:
من نمی‌دونم بین ۷ میلیارد نفر چرا فقط گیر دادی به من؟
گفتم:
پاسخ بده از این‌همه مخلوق،چرا من!
تا شرح دهم از همه‌ی خلق، چرا تو...
گفت:
دیگه داری اذیتم می‌کنی بهتره برم ، این حرفات برای همیشه تو ذهنم می‌مونه.
گفتم:
لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزو
از ما به دل مگیر، همین است زندگی!
گفت:
من که دارم ولی خودتو انقدر اذیت نکن، این حرفات مانع رفتن نمیشه.
گفتم:
من که اصرار ندارم تو خودت مختاری
یا بمان
یا که نرو
یا نگهت می‌دارم...

گفت:
یک خواهشی ازت دارم دم رفتن ، اگه میشه دیگه پیام بهم نده ، برام دردسر میشه.
خدا حافظ
منم همین طور که ازم دور می‌شد ، با صدای بغض آلود گفتم:
من گرفتار و تو در بند رضای دگران
من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران...

محمدرضا صادقی نیا

حضرت زهرا و تقسیم کار
بازدید : 419
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 5:36


همین کرونا جنبه‌های مثبت هم داشته‌ها،
همین کرونا باعث شد، ارگان‌های نظامی‌به جای ساخت بمب و موشک،دستکش و ماسک و مایع ضد عفونی کننده تولید کنند.
همین کرونا باعث شد نظر مردم به پزشکان به جای پول پرست به مدافعان سلامت تغییر کند و بیمارستان‌ها به جای پول نجومی‌رایگان کار کنند.
همین کرونا باعث شد، قدر همین بوس و ماچ کردن‌های الکی مو نو بیشتر بدونیم، و دلمون لک بزنه برای یک بوس بدون ترس.
همین کرونا باعث شد، بفهمیم زالوصفت‌های جامعه ما کدامند و چه کسانی احتکار می‌کنند و جامه حجامت شود ازین افراد.
همین کرونا باعث شد، دانش آموزان ما قدر آموزش و پرورش رو بیشتر بدانند.
همین کرونا باعث شد،حرمین معصومین به جای گلبارون کردند خشک هر ساله حرم ، گل بارانی‌ها را به بیمارستان ببرند و حال صد‌ها بیمار را شاد کنند.
همین کرونا باعث شد، قدر رفت و آمد‌ها مون ، یک شب شام کنار هم خوردن ، با هم حرف زدن و خیلی چیزای دیگرو بدونیم ولی چه بهتر که قدر این کار‌ها را فقط زمانی که از دست می‌دهیم ندانیم و زمانی که آن‌ها را داریم هم به فکرشان باشیم.

آخرین روز ها بود..............(حتما بخوانید و اشتراک بگذارید.)
بازدید : 325
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 22:11

نمایندگان شامی........

مردمی‌جالبی داریم، یک ماه کامل برای کسی که مردم او را به صد هزار دینار فروختند زجه می‌زنند و گریه می‌کنند که لعنت بر آن مردمی‌که شرفشان را فروختند،‌‌‌ای وای بر یزید که چنان با حسین کرد ،‌‌‌ای وای بر آن مردم بی وفای مزدور.
ولی غافل از این که مردم زمانه حسین خود را به صد هزار دینار فروختند و این صد هزار دینار ، صد‌ها برابر شرف دارد بر آن فردی که آینده کشورش را ، آینده فرزندانش را و در آخر سر آینده نخبگان وطنش را به یک شب شام می‌فروشد و‌‌‌ای کاش شما هم صد هزار دینار پول گرفته بودید و خود را به این ارزانی نمی‌فروختید.
و وای بر آن شامی‌که با آن، هم خودت را و هم ما را بدبخت کنی و هم نخبگان کشورت را با مفت خور‌ها طاق بزنی و وای بر ما که همه‌ی بدبختی‌هایمان از همین جاست.
ولی بدان با گرفتن یک شام یک شام دیگرت را از دست می‌دهی، شرافتت،آبرویت و مرامت.
آن نماینده می‌گذارد یک شب تو بخوری و خودش تا چهار سال دیگر .
نماینده‌‌‌ای که با خوردن وارد مجلس شود باید پول بخور بخور‌هایت و بخور بخور‌هایش را در بیآورد و از آن انتظار بی جای خدمت به مردم نباید داشته باشی.
و همین می‌شود که در اوج روضه علی اصغر درحسینیه محل که مداح از تشنگی کودک و زجر‌های او می‌گوید و مردم که در نهایت احساساتشان هستند، فردی از میان جمع بلند می‌شود و می‌گوید : به لبان خشکیده علی اصغر قسم که من برای خدمت آمده ام و تا آخرش هم وایستاده ام.
بعد از ورودش به مجلس به جرم احتکار شیرخشک و پوشک بازداشت می‌شود.
آری اینچنین جنایتکارانی هم داخل کشورمان داریم.
آری اگر هدف رسیدن به پول و قدرت باشد ، نان به نرخ روز می‌خورد یعنی زمانی برای رسیدن به قدرت برای علی اصغر گریه می‌کند و زمانی برای رسیدن به قدرت گریه صد‌ها علی اصغر را در می‌آورد.
به خدا قسم که شیطان شرف دارد به این نمایندگان و وای بر مردی که بعد از گذشت چهل سال باز هم گول حرف‌های این شیادان را می‌خورند.
در بند‌های رد صلاحیت شورای نگهبان به جای بند، اعتقاد و التزام عملی به اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی‌ایران؛باید بنویسند، عدم اعتقاد و التزام عملی به تن پرور در امور و بد دهنی به مردم.
به جای بند، ابراز وفاداری به قانون اساسی و اصل مترقی ولایت فقیه مطلقه ؛باید بنویسند، عدم ابراز وفاداری به چاپیدن پول ملت و خوابیدن‌های بی مورد در صحن علنی.
به جای بند، داشتن تابعیت کشور جمهوری اسلامی‌ایران، باید بنویسند ،نداشتن گرین کارت کشور‌های غیر و عدم وطن فروشی.
به جای بند، داشتن حداقل مدرک کارشناسی ارشد و معادل آن، باید بنویسند ، داشتن حداقل سواد و شعور لازم یا معادل آن، احترام به شعور ملت.
و در سوگند نامه‌هایشان به جای اینکه بگویند: سوگند می‌خورم از قانون اساسی اطاعت کنم و در گفته‌ها،نوشته‌ها و اظهار نظر‌ها استقلال کشور و آزادی مردم را مد نظر داشته باشم.
باید بگویند:
سوگند می‌خورم یک بار هم که شده قانون اساسی را بخوانم و در نوشته‌هایم غلط املایی و در گفته‌هایم تلفظ اشتباه و در اظهار نظر‌هایم دروغ و حرف بی جا نباشد.
و لپ کلام اینکه ، مردم عزیز رایتان را نفروشید.
والسلام
محمد رضا صادقی نیا

نبض بازار بورس و سهام 98/12/10
بازدید : 291
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 22:11


امروز صبح که تنها قهوه می‌خوردم تازه فهمیدم ، که قهوه تلخ برایم شیرین تر از تلخی بی توست.
حال که نیستی می‌گویم در تمام مدتی که با تو صبح‌ها قهوه می‌خوردم ، برایم زهری بود که به دهانم می‌آمد ولی لب تر نمی‌کردم و حرفی نمی‌زدم.
چیزی می‌گویم بین خودمان بماند، الان هم همین طور است ولی بدان اعتیاد جرم نیست یک نوع بیمارست.
نه اعتیاد به قهوه بلکه اعتیاد به خاطراتی که خوردن قهوه برایم تداعی می‌کند.
نمی‌دانم کسی را در زندگی دوست داری یا نه ولی به جان آن کسی که دوست داری بیا، بیا که روزگارم را سیاه و سیاهی موهایم را سفید کردی.
یادت می‌أید، یادت می‌آید می‌گفتی دوست داری موقع خوردن ناهار ژاکت سبزم را با لباس سفید بپوشم.
من هنوز هم می‌پوشما،وقت ناهار که می‌شود میز را آماده می‌کنم، لباسم را تنم می‌کنم ، دو بشقاب غذا می‌کشم، در یک سوی میز خودم می‌نشینم و در سوی دیگر عکست را می‌گذارم و یک بشقاب غذا جلویت ، همین طور که می‌خورم ، مشغول حرف زدن با تو می‌شوم، همچنان که به عکست نگاه می‌کنم اشتهایم باز می‌شود و پس از خوردن غذایم منتظر می‌شوم که بیایی و بی صبرانه به در نگاه می‌کنم و می‌ترسم دیر بیایی و غذا سرد بشود ولی نمی‌آیی ، دیروز چهار ساعت به در خیره شدم ولی نیامدی.می‌دانم، می‌دانم که حرف‌هایم را می‌شنوی، فقط یک خواسته‌‌‌ای ازت دارم که یک بار هم که شده بیایی و به این مردم ثابت کنی که من دیوانه نیستم.
بیا، بیا که با آمدنت یک بار هم شده برایم ثابت کن که خدا صدایم را می‌شنود.
بیا که عشقت مرا کور کرده و زیبایی‌های جهان به چشمم نمی‌آید.
نمی‌دانم، شاید این خاصیت عاشقی است، شاید تو نباید بیایی من هر روز از تو بنویسم .
شاید نباید روزگار لیلی‌هایی را به مجنون‌هایی برساند تا لیلی و مجنون‌هایی خلق شود.
شاید، نباید فرهاد‌هایی به شیرین‌هایی برسند تا فرهاد و شیرین‌هایی خلق شود.
یادت می‌آید برای شب عروسی مان پولی نداشتم تا کتی بخرم و مجبور شدم کت پاره دوستم را قرض بگیرم. درست است آن زمان‌ها پولی نداشتم ولی تو را که داشتم ، حالا تا دلت بخواهد پول دارم ولی حیف که دیگر تو را ندارم.
بی پولی با تو خیلی زیبا تر از پولداری بی توست، خیلی، شاید فکرش را هم نتوانی بکنی.
شاید جالب باشد که بدانی ، دیشب از درد تا صبح خوابم نمی‌برد ، کبودی زیر چشمانم هم حرف‌هایم را تصدیق می‌کند.
می‌دانی چرا ؟ چون دیروز که نبودت کلافه ام کرده بود ، لباس پوشیدم و به خیابان رفتم ، حیرت زده به زنانی که راه می‌رفتند نگاه می‌کردم که شاید گذرت به خیابان‌های ما بخورد و تو را پیدا کنم.
ولی مرد‌های خیابان عشق درونم را ندیدند و به خیالشان فکر کردند که من به زن‌های آن‌ها نظری‌ دارم .
ولی این دیوانگان نمی‌دانند که مگر عاشق به جز معشوق به چیز دیگری هم فکر می‌کند، چه برسد که به کسی نظری هم داشته باشد.
همچنان که مرا می‌زدند ، فردی از راه رسید و دادی زد که این مرد دیوانه است نزنیدش. نمی‌دانستم روزی دیوانگی ام مرا از مرگ نجات دهد.
خودت را ناراحت نکن حماقت این مردم ثابت شده است، مردمی‌که از عشق بویی نبرده اند ، حق هم دارند که مرا بزنند.
ولی من از این درد‌ها برای تو زیاد کشیده ام روزی از خانواده ام، روزی از برادرانت و حالا هم از مردم.
اشکالی ندارد مشکل من که زخم‌های بدم نیست که به سر ماه نرسیده با پمادی خوب می‌شود ، مشکل من زخم عشقت است که ده سال است خوب نمی‌شود که هیچ کم کم دارد دیوانه هم می‌کند مرا.
بیا، بیا که با آمدنت برای یک بار هم که شده به این مردم شهر ثابت کنی که من دیوانه نیستم.
بیا..................

نامه خوانده شده قسمتی از یکی از نامه‌های بی نشان در اداره پست می‌باشد.

محمدرضا صادقی نیا

اگه دوست داشتی برای رفیقات هم بفرست

نمایندگان شامی......... .«حتما بخوانید»

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 448
  • بازدید کلی : 2399
  • کدهای اختصاصی