امروز صبح که تنها قهوه میخوردم تازه فهمیدم ، که قهوه تلخ برایم شیرین تر از تلخی بی توست.
حال که نیستی میگویم در تمام مدتی که با تو صبحها قهوه میخوردم ، برایم زهری بود که به دهانم میآمد ولی لب تر نمیکردم و حرفی نمیزدم.
چیزی میگویم بین خودمان بماند، الان هم همین طور است ولی بدان اعتیاد جرم نیست یک نوع بیمارست.
نه اعتیاد به قهوه بلکه اعتیاد به خاطراتی که خوردن قهوه برایم تداعی میکند.
نمیدانم کسی را در زندگی دوست داری یا نه ولی به جان آن کسی که دوست داری بیا، بیا که روزگارم را سیاه و سیاهی موهایم را سفید کردی.
یادت میأید، یادت میآید میگفتی دوست داری موقع خوردن ناهار ژاکت سبزم را با لباس سفید بپوشم.
من هنوز هم میپوشما،وقت ناهار که میشود میز را آماده میکنم، لباسم را تنم میکنم ، دو بشقاب غذا میکشم، در یک سوی میز خودم مینشینم و در سوی دیگر عکست را میگذارم و یک بشقاب غذا جلویت ، همین طور که میخورم ، مشغول حرف زدن با تو میشوم، همچنان که به عکست نگاه میکنم اشتهایم باز میشود و پس از خوردن غذایم منتظر میشوم که بیایی و بی صبرانه به در نگاه میکنم و میترسم دیر بیایی و غذا سرد بشود ولی نمیآیی ، دیروز چهار ساعت به در خیره شدم ولی نیامدی.میدانم، میدانم که حرفهایم را میشنوی، فقط یک خواستهای ازت دارم که یک بار هم که شده بیایی و به این مردم ثابت کنی که من دیوانه نیستم.
بیا، بیا که با آمدنت یک بار هم شده برایم ثابت کن که خدا صدایم را میشنود.
بیا که عشقت مرا کور کرده و زیباییهای جهان به چشمم نمیآید.
نمیدانم، شاید این خاصیت عاشقی است، شاید تو نباید بیایی من هر روز از تو بنویسم .
شاید نباید روزگار لیلیهایی را به مجنونهایی برساند تا لیلی و مجنونهایی خلق شود.
شاید، نباید فرهادهایی به شیرینهایی برسند تا فرهاد و شیرینهایی خلق شود.
یادت میآید برای شب عروسی مان پولی نداشتم تا کتی بخرم و مجبور شدم کت پاره دوستم را قرض بگیرم. درست است آن زمانها پولی نداشتم ولی تو را که داشتم ، حالا تا دلت بخواهد پول دارم ولی حیف که دیگر تو را ندارم.
بی پولی با تو خیلی زیبا تر از پولداری بی توست، خیلی، شاید فکرش را هم نتوانی بکنی.
شاید جالب باشد که بدانی ، دیشب از درد تا صبح خوابم نمیبرد ، کبودی زیر چشمانم هم حرفهایم را تصدیق میکند.
میدانی چرا ؟ چون دیروز که نبودت کلافه ام کرده بود ، لباس پوشیدم و به خیابان رفتم ، حیرت زده به زنانی که راه میرفتند نگاه میکردم که شاید گذرت به خیابانهای ما بخورد و تو را پیدا کنم.
ولی مردهای خیابان عشق درونم را ندیدند و به خیالشان فکر کردند که من به زنهای آنها نظری دارم .
ولی این دیوانگان نمیدانند که مگر عاشق به جز معشوق به چیز دیگری هم فکر میکند، چه برسد که به کسی نظری هم داشته باشد.
همچنان که مرا میزدند ، فردی از راه رسید و دادی زد که این مرد دیوانه است نزنیدش. نمیدانستم روزی دیوانگی ام مرا از مرگ نجات دهد.
خودت را ناراحت نکن حماقت این مردم ثابت شده است، مردمیکه از عشق بویی نبرده اند ، حق هم دارند که مرا بزنند.
ولی من از این دردها برای تو زیاد کشیده ام روزی از خانواده ام، روزی از برادرانت و حالا هم از مردم.
اشکالی ندارد مشکل من که زخمهای بدم نیست که به سر ماه نرسیده با پمادی خوب میشود ، مشکل من زخم عشقت است که ده سال است خوب نمیشود که هیچ کم کم دارد دیوانه هم میکند مرا.
بیا، بیا که با آمدنت برای یک بار هم که شده به این مردم شهر ثابت کنی که من دیوانه نیستم.
بیا..................
نامه خوانده شده قسمتی از یکی از نامههای بی نشان در اداره پست میباشد.
محمدرضا صادقی نیا
اگه دوست داشتی برای رفیقات هم بفرست